دو نفر از ناحيه حضرت عيسى عليه السلام ماءمور تبليغات در يكى از شهرهاى روم به نام (انطاكيه ) شدند، ولى آن دو ماءمور به راه صحيح تبليغى آشنا نبودند، طولى نكشيد نه تنها احدى به آنها گرايش پيدا نكرد بلكه مردم از آنان دورى كردند و به دستور پادشاه روم ، آنها را دستگير كرده در بتكده اى زندانى نمودند.
حضرت عيسى عليه السلام از نتيجه نگرفتن تبليغى آن دو نفر و زندانى شدن آنها با خبر شد، وصى از خاص خود (شمعون الصفا) را كه مبلغى پخته و آشنا بود براى نجات آن دو نفر و دعوت مردم انطاكيه به راه سعادت و اجتناب از بت پرستى ، به شهر انطاكيه اعزام كرد.
او با كمال متانت و روشن بينى با روش جالبى وارد شهر شد، و در آغاز چنين اعلام كرد:
من در اين شهر غريب هستم ، تصميم گرفته ام خداى شاه را پرستش كنم در اين صورت من با روش شاه موافقم ، و با او هم مرام هستم .
همين گفتار موجب شد كه او را نزد شاه راه دادند.
شاه ، فوق العاده او را تحسين كرد و از روش او خرسند شد و دستور داد كه او را به احترام خاصى در بتكده گردش دهند.
شمعون به عنوان ديدار و گردش در عبادتگاه عمومى اهل شهر، وارد بتكده شد، هنگام گردش ، آن دو نفر زندانى او را ديدند، خواستند اظهار ارادت و رفاقت كنند، او با اشاره به آنها خاطر نشان كرد كه هيچگونه تظاهر به دوستى و رفافت با من نكنيد.
شمعون حدود يك سال به بتكده آمد و شد مى كرد و در ظاهر از بتها پرستش مى نمود، و در ضمن اين مدت ، شالوده دوستى و رفاقت خود را با شاه ، پى ريزى كرد، بر اثر دورانديشى و روش خاص و جالب خود؛ مقام والا و احترام شايانى نزد پادشاه كسب كرد.
مدتها گذشت ، روزى در جلسه خصوصى به پادشاه روم چنين گفت : (من در اين مدت كه به بتكده آمد و شد داشتم ، دو نفر زندانى را مشاهده كردم ، اينك با كسب اجازه مى خواهم بپرسم كه علت زندانى شدن آنان چيست ؟.)
پادشاه : (اين دو نفر، سفره فتنه را در اين شهر پهن كرده بودند و ادعا مى كردند كه خدايى جز اين بتها كه آفريدگار جهانيان مى باشد هست ، از اين رو براى رفع اين اخلالگريها دستور حبس آنها را دادم .)
شمعون : (آنها چگونه ادعاى وجود خداى غير از بتها مى كردند؟ دليل آنها چه بود؟ اگر صلاح مى دانيد. دستور احضار آنها را بفرماييد، خيلى مايلم به مذاكرات آنها گوش دهم ، خيلى متشكرم .)
پادشاه : (بسيار خوب ! براى اينكه شما هم از روش آنها با خبر گرديد. فرمان احضار آنها را مى دهم .)
به اين ترتيب با اجازه و فرمان شاه ، آن دو نفر را به مجلس حاضر كردند.
شمعون در حضور پادشاه با آنها بحث و گفتگو را از اينجا شروع كرد: (عجبا! مگر در جهان غير از خدايانى كه در بتكده هستند، خداى ديگرى وجود دارد؟)
زندانيان : (آرى ما معتقد به خداى آسمان و زمين هستيم . خدايى كه در فصل بهار، صحراها را سبز و خرم مى نمايد و در فصل پاييز، اين خرمى و شادابى را از آنها مى گيرد، خداى كه خورشيد جهانتاب و ستارگان چشمك زن را آفريده است .)
مردم دل آگاه و دانشمند هيچ ادعايى را بى دليل نمى پذيرد، و هرگز بدون رهبرى استدلال زير بار ادعا نمى روند، از اين رو شمعون از آنها دليل خواست و چنين اظهار داشت :
اين گفتار پى درپى را كنار بگذاريد، ادعاى بى دليل چون كلوخ به سنگ زدن است آيا شما در ادعاى خود دليلى داريد؟!
زندانيان : (آرى اگر ما از خداى خود بخواهيم كور مادرزاد را بينا مى كند و شخص زمينگير را لباس تندرستى مى پوشاند.)
شمعون به پادشاه گفت : دستور دهيد كورى را حاضر كنند، به دستور شاه كور مادرزادى را به مجلس آوردند، آنگاه شمعون به آن دو نفر گفت :
اگر شما در ادعاى خود راست مى گوييد از خداى خود بخواهيد تا اين كور، بينا شود.
آن دو نفر بى درنگ به سجده افتادند و از خداى خود بينايى كور را خواستند (خود شمعون در دل آمين مى گفت ) هنوز دعا پايان نيافته بود كه چشمان آن كور باز شد و خداوند دو چشم بينا به او عنايت فرمود.
شمعون : عجيب نيست اگر شما اين كار بزرگ را كرديد، خدايان ما هم كور مادر زاد را شفا مى دهند (شاه آهسته به شمعون گفت : خدايان ما هيچ نفع و ضررى نمى توانند به كسى برسانند، هرگز قادر به شفاى كور نيستند) به دستور شمعون كورى را حاضر كردند، دعا كرد، كور شفا يافت ، آنگاه به آن دو نفر رو كرد و گفت : (حجة بحجة ) (دليل به دليل ) خداى شما يك نفر كور را شفا داد، خدايان ما هم چنين كردند.
زندانيان : خداى ما زمين گير را شفا مى دهد!
زمينگيرى را حاضر كردند، به دعاى آن دو نفر شفا يافت ، به دستور شمعون زمينگير ديگرى حاضر كردند دعا كرد، شفا يافت .
زندانيان : ما به خواست خدا مرده را زنده مى كنيم .
شمعون : (اگر شما واقعا مرده را زنده كنيد و شاه اجازه دهد من به خداى شما ايمان مى آورم .)
بى درنگ شاه گفت اگر آنها مرده را زنده كنند من هم به خداى آنها معتقد مى شوم .
اتفاقا هفت روز از مرگ فرزند جوان شاه مى گذشت . شمعون گفت زنده كردن مرده از عهده ما و خدايان ما خارج است ، اگر خداى شما قادر به زنده كردن پسر شاه باشد، من و شاه و معتقد به خداى شما مى شويم .
آن دو نفر مهياى عبادت شدند، با توجهى خاص از خداى خود زنده شدن جوان را خواستند، به سجده افتادند، (خود شمعون نيز از صميم قلب از خداوند طلب يارى مى كرد) پس از چند لحظه ، سر از سجده برداشتند و گفت : كسى را به قبرستان بفرستيد خبرى بياورد، فرستادگان شاه به قبرستان رفتند، فرزند جوان او را ديدند كه تازه سر از خاك برداشته و از سر و صورتش خاك مى ريزد، او را نزد شاه آوردند، تا چشم شاه به فرزند دلبندش افتاد، او را در بر كشيد آنگاه گفت : (فرزندم ! قصه خود را براى ما شرح بده .)
فرزند: پدر عزيزم ! وقتى كه مرگ سراغ من آمد به عذاب سخت گرفتار بودم تا اينكه امروز دو نفر را ديدم كه به سجده افتادند و از خدا، زنده شدن مرا مى خواهند، خداوند مرا به دعاى آن دو نفر زنده كرد.
شاه : اگر آن دو نفر را ببينى ، مى شناسى !
فرزند: آرى كاملا آنها را مى شناسم .
به دستور شاه بنا شد تمام مردم به صحرا روند و در جلو جوان زنده شده عبور كنند، تا ببينند، پسر شاه آن دو نفر را در ميان جمعيت پيدا مى كند يا نه ؟
تمام مردم در كنار شاهزاده عبور كردند، همين كه آن دو نفر از مقابل او رد شدند، او با اشاره خبر داد كه آن دو نفر اينها بودند!
شاه هماندم با صميم قلب به خداى آن دو نفر كه خداى واقعى جهان خلقت است ، ايمان آورد، شمعون و تمام اهل كشور و شاه نيز از او پيروى كردند و به خداى جهانيان ايمان آوردند.
به اين ترتيب شمعون ، نماينده زيرك حضرت عيسى عليه السلام با به كار بردن روش حكيمانه خود، شاه و همه مردم كشورش را به آيين عيسى گرايش داد.(6)
نظرات شما عزیزان: