قحطى در حجاز و محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) دردوش عبدالمطلب
رقيه دختر صيفى بن هاشم گويد: سالها پشت سر هم قحط و غلا قريش را فراگرفت پستان حيوانات خشك گرديد و استخوانها پوسيد، در اين حالت و روزگار روزى در خواب و يا بحالت چرت بودم و برادرم با من بود يكمرتبه صداى بسيار دلنوازى از هاتف بگوشم رسيد و چنين ميگفت:
اى گروه قريش اين پيامبر مبعوث از شما است و اين شخص كه ستاره نبوتش نزديك است آشكار گردد پس تعجيل كنيد بوسيله او به باران و سبزشدن زمين.
و متوجه باشيد به مرديكه از شما است بلند قامت، باعظمت، سفيد پوست و دماغ كشيده، سبك ريش و او داراى افتخارات است اما اظهار نميكند (منظور عبدالمطلب است).
و بايد همان مرد شريف و پسرش محمد (صلى الله عليه و آله و سلم) از ميان مردمان، خود را آماده كنند و از هر طايفه نيز يكنفر به او ملحق شود و آب بسرشان بپاشند و عطريات استعمال كنند، و هفت مرتبه بخانه خدا طواف كنند، در حاليكه در ميان آنان است آن كسيكه ولادت او پاك است و همان مرد طلب باران كند و جماعت قريش آمين بگويند در آن وقت براى شما باران خواهد باريد.
رقيقه گويد من از خواب بيدار شدم در حاليكه نفسم در وحشت و عقلم در دهشت و پوست بدنم جمع شده بود و بهر كسى خوابم را از اهل حرم وابطح گفتم، گفتند اين اوصاف مخصوص است به شيبة الحمد179.
سپس از هر طايفه بر اطراف او جمع شدند و آب بر سرشان يا بزمين پاشيدند و عطر زدند و طواف كردند سپس بكوه ابى قبيس بالا رفتند و مردم آرام آرام در اطراف عبدالمطلب راه ميرفتند تا آنكه در بالاى كوه قرار گرفتند و در اطراف عبدالمطلب حلقه زدند.
عبدالمطلب ايستاد و از بازوى نوهاش محمد بن عبدالله كه كودك هفت سالهاى بود180 گرفت و بلند كرد و در دوش خود قرار داد، سپس گفت اى خدائيكه كليه شكافها را سد ميكنى و غصهها را برطرف ميسازى تو عالم و آگاه بر همه چيزى بدون آموزگار، و همه از تو سئوال ميكنند و تو بخل نوروزى، اينها بندگان و كنيزان تواند در آستانه و حرم تو و شكايت بسوئى تو آوردهاند از آنكه شتران و حيوانات آنان از بين ميرود: خدايا نالههاى اينها را بشنو و باران رحمت نازل كن هنوز بخانه نرسيده بودند كه باران شروع بباريدن كرد و بيابانها را آب گرفت.
اجله بزرگان عرب كه از آنها بود عبدالله بن جدعان، و حرب بن اميه، و شهاب بن مغيره همه گفتند آفرين و گوارا باد بر تو اى ابوالبطحاء و بهمين جهت رقيقه اشعار ذيل را فرو خواند:
بشيبه الحمد اسقى الله بلدتنا فجاد بالماء جونى له سبل مناً من الله بالميمون طائره مبارك الاسم يستسقى الغمام به
|
|
فقد فقدنا الحياء واجلوذاالمطر سحاً فعاشت به الانعام و الشجر و خير من بشرت يوماً به مضر مافى الانام له عدل و لاخطر181
|
و اين اولين بار بود كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله و سلم) را جهت طلب باران به بكوه ابى قبيس بردهاند.
و مرتبه ديگر: بنا بنقل عمروبن سعيد از ابوطالب (عليه السلام) كه گويد در ذى مجاز بودم و پسر برادرم يعنى پيغمبر اكرم (صلى الله عليه و آله و سلم) با من بود و عطش مرا نزديك بود هلاك كند، به اين پسر برادرم شكايت كردم حالش پريشان شد سپس با پشت خود بزمين ميل كرد يكمرتبه ديدم آب از زمين جوشيد گفت عموجان بنوشيد، نوشيدم تا سيراب شدم182.
نظرات شما عزیزان: