مشعل هدایت

مشعل هدایت
قرآنی ، مذهبی ، اعتقادی ، تربیتی
نويسندگان
آخرين مطالب
لینک دوستان

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان نسیم وحی و آدرس mashalehedayt.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





پيوندهای روزانه

هزینه های تفریح


http://img.tebyan.net/big/1385/11/8923519010938231828559231891724417326174.jpg

مینو صمیمی منشی امور بین المللی فرح که بعدها به سفارت ایران در سوئیس منتقل شد در کتاب خویش، خاطراتی از سفرهای تفریحی و غیر رسمی شاه بیان می کند که برای گذراندن دو هفته تفریح زمستانی و اسکی کردن در سوئیس چه هزینه ها و برنامه هایی داشتند:

«... شاه و ملکه با یک هواپیمای اختصاصی به سوئیس خواهند آمد؛ و ما ابتدا می بایست دو طبقه از هتل بزرگ «دولدر» را برای اقامت یک هفته ای آنها و 40 تن از همراهانشان آماده کرده، سپس وسایل لازم را برای دو هفته اسکی بازی شاه و ملکه در شهر «سن موریتس» مهیا سازیم. از میان 40 همراه شاه و ملکه 25 نفرشان را مامورین امنیتی و محافظ تشکیل می دادند؛ که برای همه آنها نیز همیشه می بایست حدود 40 اتومبیل بزرگ با رانندگان قابل اعتماد و نیز 10 فروند هواپیمای کوچک آماده باشد...».

منبع:

مینو صمیمی، پشت پرده تخت طاووس، ترجمه دکتر حسین ابوترابیان، ص 74

************************
گذر از رنج‌ها

گزارش وارده از موزه‌ی عبرت
به روایت یک زندانی سیاسی زن

 

http://img.tebyan.net/big/1385/11/2391591093358679220183213348014012124063.jpg

چلّه تابستان است، اما من سردم شده، تمام تنم می‌لرزد. نمی‌دانم مرا کجا می‌برند. روی سرم روپوش مانندی را انداخته‌اند و من فقط جلوی پاهایم را می‌بینم، حس می‌کنم ذهنم کنده شده است. صداهای اطراف مثل هوهوی باد، توی گوشم می‌پیچند. «زودتر ببرش.»، «وانستا اینجا.» «بده‌اش دست افسر نگهبانصدای همه‌شان مثل نظامی‌ها، خشک و خشن است و جملاتشان دستوری و کوتاه! یک‌مرتبه دلم برای صدای آرام مادر تنگ می‌شود که از گل نازک‌تر نمی‌گوید، «وروجک! یه ذره پتو تو بکش او طرف. اومده وسط سفره!» با عجله کتاب را زیر متکا پنهان می‌کنم. باز همان صدای مهربان، این بار با کمی نگرانی، «نمی خواد قایمش کنی. دیدمش!» چرا نمی‌توانم فکر کنم؟ به قول استاد «سلول‌های خاکستری مغز؟ تعطیل!» چرا ذهنم تعطیل شده؟ شروع می‌کنم به شمردن قدم‌هایم، باید کاری کنم. باید جلوی تعطیلی سلول‌های خاکتسری را بگیرم، یک ... دو ... سه ... آن که مرا می‌برد چنان فریادی می‌زند که «چهار» یادم می‌رود و یک‌هوته دلم خالی می‌شود... «خدایا! بدجوری ترسیده‌ام!» زیرلب تکرارمی‌کنم، « امّن یجیب المضطر ...» باقیش یادم نمی‌آید... می‌ترسم... دوباره شروع می‌کنم، «امّن یجیب المضطر...» و یادم می‌آید «و اذا دعاه و یکشف السوء». خوشحال می‌شوم، قند توی دلم آب می‌شود. در عمرم امّن یجیب را این طوری نخوانده‌ام.

خانم! شما حالتون خوبه؟

برمی‌گردم. بچه‌های مدرسه را آورده‌اند تماشا. مثل عنکبوت به نرده‌های طبقه 2 چسبیده‌ام، بوی خون توی دماغم پیچیده. راهنما با تعجب نگاهم می‌کند. مطمئنین؟ سرم را تکان می‌دهم که یعنی مطمئنم... اما مطمئن نیستم... بوی خون بدجوری توی دماغم پیچیده... بیخ موهایم درد گرفته... سرم به دوار افتاده ... دایره... دایره... دایره... آن کسی که این بنا را ساخته، می‌دانسته که چقدر به درد به «دور افتادن» می‌خورد. درد می‌رود... تاریکی می‌رود... سرما می‌رود... اما دو چیز باقی می‌مانند: جیغ دردناک آنهایی که در ناکجائی، در این بازداشتگاه شکنجه می‌شوند و دواری که تا دم قبر همراهت می‌آید.

http://img.tebyan.net/big/1385/11/61255222239123188844716116211276917612758.jpg

اسمت چیه؟

فکر می‌کنم. هیچ کارت‌ شناسائی و ردی همراهم نبوده، پس قطعاً نمی‌دانند اسمم چیست یا اهل کدام فرقه و قبیله هستم. مکث می‌کنم، کفر افسر نگهبان درمی‌آید. آن وقت شب، باید پیش زن و بچه‌اش می‌بود لابد، نه در مقابل چشم دختر چشم سفیدی که در شرایط عادی هم اسمش یادش نمی‌ماند.

«سهیلا

می‌نویسد:

«سهیلا چی؟»

مرض دارم، می‌گویم:

«هرچی شما بخواین ...» مکث می‌کنم، نگاهی به سرشانه‌هایش می‌اندازم، به عادت این دو سال سربازی لعنتی... ادامه می‌دهم، «تیمسار!» خوشش می‌آید. هر چند به روی خودش نمی‌آورد:

«سهیلا چی؟»

سهیلا که اینجا نیست که غصّه‌اش را بخورم. من ماندم که بروم سربازی، او رفت که خانم دکتر شود. دکترای جغرافیای سیاسی! مسخره! نوربخش خیابانی... خودش می‌گفت بیابانی... و می‌خندیدیم. گفتم: «بیابانی

نگاهم کرد.

«مطمئنی؟»

«تقریباً

از خودم پرسیدم، «اینم شد فامیل؟» و خودم جواب دادم، «چه اشکالی داره؟» وقتی قراره خودت نباشی، چه فرقی می‌کنه کی باشی؟» همیشه همین‌جور هستم. وقتی می‌ترسم، لودگیم گل می‌کند. ترسیده‌ام، به شدت، برای همین لودگی می‌کنم و خنده‌ام می‌گیرد. با عصبانیت می‌گوید:

«چهار تا چک ولگد که خوردی، خندیدن یادت می‌ره

به کسی که مرا همراهی می‌کند، می‌گویم:

«شما نیا! می‌خواهم ببینم می‌تونم گشت بزنم توی بند یا نه؟» راهرو تاریک است. هنوز راهنما نیامده که چراغ‌ها را روشن کند. همه بدنم دارد می‌لرزد. یخ کرده‌ام. چشم‌هایم را می‌بندم... سر و صدای هولناکی توی گوشم می‌پیچد... سال‌ها گذشته است... همه‌چیز مثل غبار توی سرم می‌گردد، دوار! دوار! دوار! سردرد! سردرد! سردرد!

دوباره تکرار می‌کنم:

«شما نیا

از خدا می‌خواهد. می‌گوید:

«باشه

http://img.tebyan.net/big/1385/11/12681322225010662186661331481323023223075.jpg

چشم‌هایم رامی‌بندم. پایم ‌گیر می‌کند به آهن بیست و پنج سانتی ورودی. درد عجیبی می‌پیچد توی زانوهایم، اما این بار، با چشم‌های باز دیدم که کجا می‌روم. وارد راهرو می‌شود... می‌شمرم... یک ... دو ... سه ... تا بیست مشکلی ندارم، بعد یک‌مرتبه مغزم قاتی می‌کند، بیست بود یا بیست و یک؟» برمی‌گردم، از اول راهرو، دوباره می‌شمرم... چشم‌هایم را باز می‌کنم... «این بود یا اون؟ لعنتی! این بود یا اون؟ یعنی مگه چقدر گیج بوده‌ام اون روزها؟» توی اتاقک‌ها سرک می‌کشم. چه شیک شده اینجا! نه بوی تعفنی، نه سری... نه صدائی ... یک عالمه هوای تازه! و نور ... نور اندک پنجره‌ها ... عجب بهشتی شده ... هوس می‌کنم فارغ از هیاهوی تهران بزرگ، روی گلیم تمیز آنجا بنشینم ... یک لیوان چای هم که بیاورند نورعلی نور! یک‌مرتبه حس می‌کنم بوران عجیبی از سوراخ پنجره می‌پیچد توی اتاقک و همه هستی مرا برمی‌دارد و با خودش می‌برد. صدای هولناکی از آن‌سوی زمان، توی گوشم فریاد می‌زند، «خیال کردی خیلی جیگرداری آره؟» سرم را به دیوار سلول تکیه می‌دهم و صدای هق هقم، بند را پر میکند. آن که همراهم بود و از خدا خواسته که توی بند نیاید، هراسان از این اتاق به آن اتاق سرک می‌کشید و صدایم می‌زند:

«حالتون خوبه؟»

اشک‌هایم را پاک می‌کنم، دنده‌ام پهن، باید حالم خوب باشد. لابد این همه سال در سکوت و دوار دردناک خود زنده مانده‌ام که حالم خوب باشد. خدا کند که دوار ... کابوس ... دست از سرم بردارد ... خدا کند که هول امروز، هول دیروز را بشوید و ببرد.

همه تنم درد می‌کند... خرد و خمیرم... یک پتوی نه چندان گرم... سلولی سرد... ترس؟ نه نمی‌ترسم... از آستانه ترس عبور کرده‌ام... حالا در سرزمین دردسیر می‌کنم... اگر مادر می‌دید دخترش را که چه‌جور جای سالمی توی تنش نمانده است... اگر «ناز پرورد تنعّم» خودش را می‌دید که تا می‌گفتند بالای چشمت ابرو، فشارخونش می‌آمد روی شش و رنگش می‌شد مثل گچ... یعنی حالا مادر چه کار می‌کند؟ لابد نشسته و سوره والفجر را می‌خواند... همانی را که عاشقش بود... راضیه مرضیه را ... خودم را مچاله می‌کنم کنار دیوار ... این‌جوری، هم دردم کمتر می‌شود هم سرما... به موهای سفید مادر فکر می‌کنم و به خیالبافی‌های زهره گوش می‌دهم که شش سالی از من بزرگتر است و گمان می‌کند آمریکا حلوا خیر می‌کنند، «سربازیت که تموم شد، یه ویزای تحصیلی می‌گیری می‌ری اونجا! مگه چی‌ات از سهیلا کمتره؟» مادر توی فنجان کمر باریک لب طلایی چائی می‌ریزد، شکر پنیر را بر می‌دارد، مزمزه می‌کند و آرام می‌خورد، «لازم نکرده! وروجک هیچ جا نمی‌ره... می‌مونه همین‌جا پیش خودم!» قند توی دلم آب می‌کنند. به خودم می‌گویم، «معلومه که می‌مونم اینجا!» نگاهی به اطراف می‌اندازم «اینجا! قراره چقدر بمونم اینجا؟ یعنی حالا همکارهام به خود شون چی می‌گن؟ نمی‌گن یک‌هوچی شد که غیبش زد؟» به این چیزها فکر نمی‌کنم، باید شندر غاز توانی را که برایم مانده است، روی یک چیز متمرکز کنم؛ حرف نزدن!

http://img.tebyan.net/big/1385/11/240251261612381982052219143188224134171158117.jpg

چه فحش‌های آب نکشیده پاکیزه‌ای! یک وقت‌ها که مرتضی به خانه می‌آمد و چهار تا حرف پرت و پلا که توی زمین بازی یاد گرفته بود، می‌زد، مادر کفرش درمی‌آمد که، «این مزخرفات چیه؟» کوچکتر که بودیم خیلی که حریف‌‌مان نمی‌شد، فحش که می‌دادیم، به اندازه نوک سوزن فلفل می‌ریخت توی دهنمان، گمان نمی‌کنم این مردکی که هم می‌زند و هم افاضات می‌کند، کارش با یک کیلو دو کیلو فلفل هم، درست شود! پدر و مادر و جد و آباد مرا می‌آورد جلوی رویم. «د حرف بزن حرومزاده

حس می کنم استخوان سالمی در تنم باقی نمانده است، اما لودگیم باز گل می‌کند، «این یکی به من نمی‌چسبه! هم بابام معلومه هم ننه‌‌ام!» کفرش بالا می‌آید و بدتر می‌زند، «آره، از نصف شب ول گشتن‌ات معلومه!» بد نیست. روزی اگر فرصت کنم، می‌توانم کتاب لغتی از اصیل‌ترین واژه‌های زبان شیرین فارسی بنویسم.

«شماها به جای مقدسی اومدین... در اینجا، بهترین زنان و مردان این کشور شکنجه شده‌ان تا شما با سرافرازی زندگی کنین

نگاهش می‌کنم، انصافاً از بهترین زن‌هایی است که به عمرم دیده‌ام و شوهرش از بهترین مردها... بدترین شکنجه‌ها را به جان خریدند و امروز، به اندازه یک احوالپرسی ساده هم، از کسی توقع ندارند. می‌پرسد، «تو سردت نیست؟»

می‌گویم:

«چرا! این لعنتی انگار از بیرون سردتره

می‌خندد:

«نه... اشکال از منه ... شایدم‌ از تو

دست سردش را در دستم می‌گیرم. بچه‌های مدرسه، مشتاقانه به او نگاه می‌کنند که با لحنی مهربان، برایشان از حسینی می‌گوید و از آپولو و انواع و اقسام کابل‌ها. متواضعانه می‌گوید، «من جون نداشتم... دو رشته کابل بس‌ام بود که از حال برم!» بچه‌ها مات و مبهوتند. او که می‌خندد، آنها هم می‌خندند. آرام به من می‌گوید، «آپولو که این‌طوری نبود. گنده‌تر بود و بالای تخت‌ آویزون می‌کردن. درست نساختنش.» می‌گویم، «سخت نگیرین! آدم‌هایی که آپولو نصیبشون شد، باید سردرد می‌گرفتند که گرفتند!» راهنما بسیار سعی می‌کند که به بچه‌ها حالی کند که به حضرت عباس این بلاها را بر سر زندانی‌ها می‌آوردند، ولی از قیافه آنها معلوم است که باور نکرده‌اند، اما خانم همراهم که حرف‌ می‌زند، باور می‌کنند، از بس صمیمی است و از بس که بچه‌ها را دوست دارد. یواشکی می‌گوید، «اون یکی چقدر شبیه پسر شهید منه

دلم از درد مچاله می‌شود. انگار آن همه شکنجه‌ای که شده، در مقابل درد خاطره پسرنازنینش در جبهه شهید شده است، پشیزی نمی‌ارزد. یادم می‌رود که با دیدن نرده‌های بند، دوار می‌آید و سردرد و بوی خون! خجالت می‌کشم که اسمش را بگذارم درد!

پسرم که خودش را وسط محصل‌ها جا زده می‌پرسد، «حسینی واقعاً هیکلش همین اندازه بود؟ با همین کله کوچیک؟» راهنما می‌گوید، «بله... خود خوشه!» پسرم غر می‌زند، «چه بد هیبته!» خانم همراهم می‌گوید، «این که چیزی نیست. خودش گوریلی بود! صداش که بلند می‌شد، تن همه مون می‌لرزید. صدای پاهاش کافی بود تا آدم مرگ رو پیش چشم‌ش ببینه

آقائی که از جلوی موزه غر زده بود که، «مگه توی اسلام، مجسمه ساختن، گناه نیست؟» کم کم داشت از صرافت سوال عالمانه خودش می‌افتاد و در میان وسایل شکنجه قرون وسطائی، افاضات اسلام‌شناسی‌اش را فراموش می‌کرد، طوری که از اتاق آرش بیرون نیامده بودیم که خودش را رساند کنج حیاط و حالا گریه نکن کی گریه بکن! خانم همراهم لبخندی زد و پرسید، «چه‌اش شد بیچاره؟» گفتم، «حرف‌های شما کارش رو ساخت

می‌پرسد:

«می‌خوای بریم بند منو ببینی؟»

می‌گویم:

«بله که می‌خوام

http://img.tebyan.net/big/1385/11/65114481212468220236126511523143228181211.jpg

از میان تابلوهای عکسی که به دیوار زده‌اند می‌گذریم... آشنا و غیر‌آشنا نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





[ شنبه 14 بهمن 1391برچسب: شاه ملتی فقیر, ] [ 16:44 ] [ اکبر احمدی ] [ ]
.: Weblog Themes By Weblog Skin :.
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید این وبلاگ یک وبلاگ قرآنی ، مذهبی ، اعتفادی ، تربیتی می باشد که جهت بسط وگسترش فرهنگ قرآنی ایجاد گردیده است
موضوعات وب
امکانات وب